آدرین آدرین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

ادرين زيباترين هديه خداوند

خاطرات قبل از عید92 جوجو مانی

ادرین جون عشق مانی چند روز مونده به  عید واسه یه کاری رفتیم تهران خونه خاله لیدا و بعد با خاله جونیو ایین جون رفتیم بیرون خرید رفتیم مگا مال اونجا به خاطر عید حسابی سقف رو با بادکنک جشن گرفته بودن  ...بعد از مدتی دیدم همش قر میزنی گفتم مان چی میخوای گفتی باد باد (بادکنک) وای عسل مانی همه باد باد ا تو سقف بود بعدا متوجه شدم تو سبد خرید بعضیا بادکنک هست خلاصه بابایی بغلت کرد تا بره واست باد باد پیدا کنه تا اینکه ته سلن شرکت لادن طلایی واسه تبلیغ بچه هارو گریم میکردند و بهشون بادکنک و یه عکس هم ازشون میگرفتن یه پیشو ی خوشگل دیدیم از ته سالن داره میاد ....     شب هم رفتیم فست فود چیزی بخوریم اونجا نوشابه رو زدی ریخت...
8 ارديبهشت 1392

ستاره ای برای قلب کوچکت

پسر قشنگم ......در روز هزاران بار نگاهت میکنم و  تک تک زیباییهای تو را از صمیم قلبم ستایش میکنم عاشقانه دوستت دارم وبا عمق نگاهت پرنده عشق از اعماق قلبم پر میکشد .....نمیدانی ونمیتوانی بفهمی حرف های مرا .....احساس عاشقانه پدرت را .....مگر که روزی تو هم پدر شوی و مانند ما عاشقانه طفل شیرنت را که همچون فرشته ای از دیار بینهایت امده را ...در اغوش بکشی ......هر روز بارها وبارها غرق در بوسه ات میکنم ..در اغوشت میکشم تا شاید بتوانم فقط ذره ای ...فقط ذره ای از این احساس شیرین را به عمق ذهنم بسپارم   ...
7 ارديبهشت 1392

خاطرات 15 ماهگی

ادرین جون در روز تولد ١٥ ماهگیت یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد و اون اتفاق   نی نی کوچلو ی ناز عمو افشین پا به این دنیا گذاشت   و یکی اتفاق خیلی جالب دیگه اینکه تولد ایین جون و اریین جون هم بود .....خیلی جالب بود .......وقتی الینا کوچولو رو دیدی کلی ذوق کردی باور کردنی نبود دوست داشتی بغلش کنی .....قربون احساس و درکت برم عزیز دلم و.....و کلا این روز ها هر وقت میریم بیرون هر بچه ای میبینی کلی ذوق میکنی و میگی ( اع) بعد بهش میخندی  .....عزیزم اینم یه عکس از شما و الینا جون     خواستم چند تا عکس از روزای اول خودتم بذارم واست....   ادرین جون هفتمین دندونتم در اوردی مثل همیشه...
6 ارديبهشت 1392

14ماهگی عسلم

ادرین قشنگم امروز تولد ١٤ ماهگیته  ...باورم نمیشه  این همه روزا دارن تند تند میگذرن وتو شیر مرد مامان بزرگ و بزرگتر میشی ولی یه کم کسالت داری اخه بابایی هفته پیش سرما خورده بود وتو انقدر رفتی بغلش تا تو هم سرما خوردی ....من خیلی غصه خوردم چون تازه از یه بیماری سخت پیروزمندانه بیرون اومده بودی   ..شب اول تب کردی و من اون شب گریه کردم واست چون نگرانت بودم حسابی .... وبردیمت دکتر شب که تب داشتی عمه فلورا هم موند خونمون و ٤ صبح از خواب بیدار شدی گفتی تاب تاب یعنی تاب بازی وبردیمت با تبی که داشتی تاب بازی کردی ادرین جون تا الان به اندازه ٢-٣ متری راه میری بعد میخوری زمین  تا ب تاب   و  ...
6 ارديبهشت 1392
1